سید امیر حسینسید امیر حسین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

عشق بی پایان

حرف هایی برای پدرم ، درس هایی برای پسرم

    آقا جون عزیزم وقتی به این باور میرسم که شش ساله از پیشمون رفتی ، توی سینم پر     میشه از حسرت .     حسرت اون روزایی که با لبخند آرومت ، با دستای مهربونت ، آروم میکشیدی روی موهامو       میگفتی:     ماه تی تیه من!     خیلی زود رفتی . هنوزم به وجود پر صلابتت  نیاز داشتم.     -------------------------------------------------------------------------------------------------------------     پدرم   میخواهم با اشکهایم گلی بپرورم به رنگ خون دل و به قامت هزار...
30 بهمن 1392

حرف هایی برای مادرم ، درس هایی برای پسرم

    مامان جونم وقتی به زحمتهایی که واسم کشیدی فکر میکنم ، از اون نگاه مهربونت خجالت     میکشم.   به دستهای زحمت کشیدت بوسه های عشق میزنم.     مادر! تو جانانه جام بلای ما را نوشیدی و لباس رنج و محنت ما را پوشیدی، اینک، حریر محبت   فرزندانت را بپوش و شربت شهد عشق آنان را بنوش.   --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------   مادرم، دوست دارم چون کبوتری بر پنجره قلبت بنشینم و بال فروتنی بر زمین بیفکنم.      دوست دارم که زلال ک...
30 بهمن 1392

دل نوشته های من1

  چهار راه مفید برای رسیدن به آرامش:   نگاه کردن به عقب و تشکر از خدا     نگاه کردن به جلو و اعتماد به خدا نگاه کردن به اطراف و خدمت به خدا   نگاه کردن به درون و پیدا کردن خدا   .................................................................................................. سلام عسلم ، شیرین تر از شکرم       خوبی مامانی؟ الان که داری این مطالب و میخونی چند سالته نفسم؟... اصلا نمیدونم به اون مرحله   رسیدی که بتونی خیلی از چیزارو درک کنی یا نه ، به هر حال ، بگذریم...   خدای مهربونم ،یکم باهات حرف دارم...
17 بهمن 1392

حضورشیرین تو،توی زندگی دونفره وپرازعشق من وبابا

چند روزی میگذشت که همش سرگیجه داشتم . توی دهنم همش تلخ بود و نمیدونستم چی باید       بخورم تا خوب شه . دلم یهو درد میگرفت و خوب می شد. من و خاله منصوره ، بوتیک لباس       مجلسی زنونه داشتیم.دقیقا اواخر اسفند بود و نزدیکای عید.خاله جون توی دلش یه نی نی داشت و به       خاطر شرایط و حال بدش اصلا نمی تونست بیاد مغازه کمک من.به خاطر همین مامان     جون و زندایی جون میومدن کمکم میکردن.البته من کاره زیادی ازم بر نمیومد چون که هم دلدردای     ناگهانی داشتم هم سرگیجه شدید.خلاصه من به ج...
17 بهمن 1392

گرفتن ازمایش خون و مراجعه به پزشک زنان

بعد از اینکه به بابا جون خبر اومدنتو گفتم سریع زنگ زدم به خاله زری به اونم     گفتم.خاله جون کلی خوشحال شد و هنوز نیومدی یه عالمه نازت کرد       . اونم کمتر از سه سوت مامان جونی و خاله منصوره رو باخبر کرد و اونا هم زنگ زدن کلی     خوشحالی کردن خلاصه طی روزهای بعد عمه صدیقه و عمه طاهره جون از     شمال زنگ زدنو همه باهم خشحالی کردیم     امروز 15 اسفنده و من جواب ازمایش باداری که مثبت بوده رو بردم پیش خانم دکتر قلی بیکی      اونم شرایطمو یاداشت کرد و واسه بعد از تعطیلات عید یه سونو...
17 بهمن 1392

روزهای تکراری من

  من وارد هفته نهم بارداری شدم و یکم حالم بهتره. حداقلش اینه که دردام اینقدری نیست که منو     از حال   ببره.حالا دیگه مامان جون رفته خونشون چون دیگه خسته شده بود و یکم خیالش از من     راحت   شد. بیشتر   روزا بابا جون از رستوران واسه نهار غذا میگیره.بعضی وقتا خاله زری میاد     واسمون درست میکنه.   خیلی کم پیش میاد خودم اشپزی کنم. صبح ها بابا حسن ساعت هفت           میره سر کار تا ساعت دو....بعدش میاد خونه   نهار میخوریم. یکم استراحت میکنه دوباره ساعت     پنج میره تا هشت. اخه عزیزم بانکی که باب...
17 بهمن 1392

اولین دیدار

  سلام یکی یدونه مامان.امروز نوبت غربال گری داشتم گلم.خیلی استرس داشتم.اول با دایی رضا     جون رفتیم آزمایشگاه دانش.اونجا یکم خون از مامانی گرفتن تا ازمایش کنن.بعد رفتیم     سونوگرافی.خانوم منشی گفت باید قبل از سونوگرافی سه تا لیوان دلستر بخورم.با اینکه میل به     خوردنش نداشتم از استرسی که داشتم نفهمیدم اون سه تا لیوان و چه طوری خوردم و کی     تموم شد.خلاصه نوبتم شدو رفتم تو اتاق سونو.همش زیر لب ذکر میگفتم و از خدا می خواستم     سالم باشی.وقتی آقای دکتر دستگاهو روسکمم چرخوند باورم نمی شد که اون چیزی میبینم     حقیقت داشت...
17 بهمن 1392

کوچولوی من پسره

سلام پسره گلم. معلومه این روزا حسابی روبه راهی.این حسو دارم چون خیلی تو شکم مامان   شیطونی میکنی. خیلی وقته نیومدم و واست چیزی ننوشتم.آخه هم بی حوصله بودم هم کلی   مشغله داشتم ولی یه عالمه واست خرید کردم. ایشالله اتاقتو که چیدم عکساشو واست   میزارم.راستییییی نی نی   خاله منصوره دنیا اومد. تو 35 هفتگی ولی شکر خدا سالمه. پسر       قشنگم قول بده به موقع بیای   بغلم باش؟   خیلی دوست دارم عشقم.   اینم عکس محمد رضای خاله منصوره که خییلی نازو معصوم       ...
17 بهمن 1392

اتاق ساده ی پسر من

 پسر قشنگم هر روز شیرین تر از روز قبل میشی.  کلی باهات حرف دارم.  یه شب میآیم و همه رو      واست مینویسم.  یادته گفته بودم چندتا عکس از اتاقت برات میزارم؟  اینم اون چندتا عکس از اتاقت نفس     مامان.  من اتاقت و ساده چیدم تا انشالله خودت که بزرگ شدی با سلیقه خودت مرتبش کنی.  انشاالله     که پسرم 120 ساله شه...                               ...
17 بهمن 1392